وقتی یاد گرفتم سرطان را به عنوان دوست و معلم خود ببینم، دوباره شروع به زندگی واقعی کردم


این ستون اول شخص تجربه ماریا کارمونا است که با همسرش میگل سالیناس در کلگری زندگی می کند. هر کدام داستان خود را از سفر سرطان ماریا نوشتند. قطعه میگل را اینجا بخوانید.

برای اطلاعات بیشتر در مورد داستان های اول شخص CBC، لطفا سوالات متداول را ببینید.

در روزهای تاریک و تاریک پس از خبر بازگشت سرطان تخمدانم، مردم به من گفتند که باید یک جنگجو باشم. در عوض فقط به خدا فریاد زدم.

و شاید او پاسخی فرستاد. چون چند روز بعد از نمازم، در فیس بوک می چرخیدم و تبلیغی برای برنامه ای پیدا کردم که به بیماران سرطانی کمک می کند تا شفای جامع پیدا کنند. از کنارش گذشتم، بعد برگشتم، بعد فکر کردم: “چرا که نه؟”

سرطان یک سفر انفرادی است. هر کس این کار را متفاوت انجام می دهد. اما این داستان من است که چگونه یاد گرفتم با آن مبارزه نکنم، بلکه سرطان را به عنوان یک دوست ببینم. بله، یک دوست – چیزی که به من درس ارزشمندی در مورد چگونگی زندگی واقعی بدهد.

من شما را به اول باز می گردم. روز گرمی در سپتامبر 2017 بود که پزشک خانواده ام این جمله را گفت: “تو سرطان داری.”

او مرا در دفترش نشاند و حتی امروز که به گذشته فکر می کنم، قلبم تند می زند، دستانم می لرزد و چشمانم اشک می ریزد. این خبر را شنیدم و شروع کردم به گریه کردن: «پسرانم، پسرانم».

کوچکترین من در آن زمان 11 سال داشت. خیلی گریه کردم، نتونستم توجه کنم.

خانواده ای چهار نفره شامل دو پسر به جلوی دوربین لبخند می زنند.
یک عکس خانوادگی از سال قبل از تشخیص سرطان، زمانی که خانواده به دیزنی لند سفر کردند. (ارسال شده توسط میگل سالیناس)

دور اول درمان 18 سیکل شیمی درمانی بود. اما کار کرد، بدنم تمیز بود. فکر کردم برنده شدم

سپس بعد از 10 ماه، سرطان من برگشت و تجربه دوم با شیمی درمانی بدتر از همیشه بود. من در ناباوری، عصبانی و بسیار ناامید بودم – فکر می کردم باید کار اشتباهی انجام دهم.

اما همان موقع بود که آن برنامه را از اینترنت خریدم و آرام آرام عصبانیتم تبدیل به امید شد.

این برنامه رویکردی کل نگر داشت – فقط بر رژیم غذایی و ورزش تمرکز نکرد، بلکه مرا به شفای روح، قلب و ذهنم دعوت کرد.

مدیتیشن و ریکی به من کمک کرد تا اضطرابم را آرام کنم، قلبم را بشنوم و در زمان حال بمانم. یوگا به من کمک کرد بعد از اینکه شیمی درمانی بدنم را بی‌حس کرد، دوباره احساس طبیعی داشته باشم. اما سخت ترین و در نهایت مهم ترین قسمت احساسی بود. من مجبور بودم تشخیص را بپذیرم تا اینکه دائماً با آن مبارزه کنم. برای این کار از مانترا استفاده کردم.

زنی با پوشش سر برای دوربین لبخند می زند اما یک سوزن IV در بازوی خود دارد.
دومین تجربه ماریا کارمونا با شیمی درمانی بدتر از اولین بود. (میگل سالیناس)

مانتراها از طرف درمانگر من آمد. او به من پیشنهاد کرد که اینها را در یک دفتر مخصوص بنویسم و ​​اولین دفترچه را به من داد: “خداوندا، به من آرامشی عطا کن تا بپذیرم چیزهایی را که نمی توانم تغییر دهم، شهامتی عطا کن تا چیزهایی را که می توانم تغییر دهم و حکمتی عطا کن تا تفاوت را بدانم.”

من مانتراها و الهامات بیشتری در نوشته های لوئیز هی یافتم که خود یک بیمار سرطانی و نویسنده ای در زمینه تفکر مثبت است. بعد از یک سال، چهار دفتر را پر کرده بودم و شروع کردم به انتخاب مانتراهای خودم، هر روز یکی.

اما موفقیت واقعی یک روز صبح وقتی در آشپزخانه نشسته بودم و به دنبال یک مانترای جدید بودم، رخ داد. در ته ذهنم “سرطان عزیز” را شنیدم.

این یک شوک بود. چگونه می توانم حتی فکر کنم “سرطان عزیز؟” چرا این را می گفتم؟ شروع کردم به گریه کردن.

بدون اینکه متوجه شوم شروع کردم به نوشتن: “سرطان عزیز، من تو را با عشق برکت می دهم و تو را آزاد می کنم و اجازه می دهم از زندگی من بروی. ممنون از آنچه به من آموختی.”

یک کتاب با یادداشت های دست نویس پر شده است.
ماریا کارمونا در یک سال چهار دفترچه را با مانترا پر کرد. این باعث ایجاد حس آرامش شد و به او کمک کرد تا روی چیزی غیر از سرطان تمرکز کند. (ماریا کارمونا)

وقتی یک صفحه کامل را پر کردم، احساس آرامش کردم. وزنه سنگین روی شانه هایم بلند شد. بعد شروع کردم به خندیدن. در عین حال گریه می کردم و می خندیدم.

بعد از آن صبح، شروع به دیدن سرطان به عنوان دوست خود کردم – نه چیزی برای مبارزه، بلکه چیزی با هدف، چیزی که دوباره به من آموخت که زندگی چیست. این به من یادآوری می کند که من قوی تر از آنچه فکر می کردم، شجاع هستم و هر روز دلایل زیبایی برای بیدار شدن دارم.

من همه اینها را می گویم، اما می خواهم واضح بگویم که برای طب غربی هم ارزش قائل هستم. در خانواده من در مکزیک هفت پزشک بین برادر، پسرعموها و عموهایم وجود دارد و پدر و مادرم بیش از 25 سال یک داروخانه را اداره می کردند. من به طب غربی اعتقاد دارم. من به تحقیق اعتقاد دارم.

در تمام مدتی که به دنبال شفای کل نگر بودم، توصیه های پزشکانم را برای درمان های پزشکی جدید نیز دنبال کردم و شیمی درمانی را ادامه دادم.

من بهترین های دو دنیا را می گیرم و برای هر دو سپاسگزارم.

من هنوز روزهای تاریک و عوارض جانبی داروها را دارم و پنج سال پس از تشخیص، هنوز در حال درمان هستم. اما من دوست دارم فکر کنم که من یک نجات یافته از سرطان هستم زیرا دوباره به احساس خودم بازگشته ام.

من برگشتم سر کار من از بیرون بودن لذت می برم، سالم غذا می خورم (اما نه خیلی سالم) و بیشتر روزها فقط به این دلیل که اینجا هستم لبخند بزرگی دارم.

زنی با پوزخندی بزرگ روی صخره ای در کوه ایستاده و رنگین کمانی پشت سرش است.
پنج سال پس از تشخیص، ماریا کارمونا احساس می کند که یک نجات یافته از سرطان است. او هنوز در حال درمان است و هنوز روزهای بدی دارد، اما او دوباره زندگی را در آغوش می گیرد. (ارسال شده توسط ماریا کارمونا)

گفتن داستانت

به عنوان بخشی از مشارکت مداوم ما با کتابخانه عمومی کلگری، CBC Calgary کارگاه‌های نویسندگی حضوری را برای حمایت از اعضای جامعه در گفتن داستان‌های خود راه‌اندازی می‌کند. اطلاعات بیشتر از این کارگاه را بخوانید، از کتابخانه مرکزی با مشارکت مرکز زنان کلگری خارج شوید.

برای کسب اطلاعات بیشتر، موضوعی را پیشنهاد دهید یا داوطلبانه یک سازمان اجتماعی برای کمک به میزبانی، به تهیه کننده CBC به Elise Stolte ایمیل بزنید یا به cbc.ca/tellingyourstory مراجعه کنید.