همسرم سرطان گرفت و من نتوانستم آن را درست کنم. بالاخره فهمیدم که این چیزی نیست که لازم است


این ستون اول شخص تجربه میگل سالیناس است که با همسرش ماریا کارمونا در کلگری زندگی می کند. هر کدام داستان خود را از سفر سرطان ماریا نوشتند. قطعه ماریا را اینجا بخوانید.

برای اطلاعات بیشتر در مورد داستان های اول شخص CBC، لطفا سوالات متداول را ببینید.

من به عنوان یک مهندس آموزش دیده ام و یک عمل گرا هستم. بنابراین وقتی پنج سال پیش همسرم به سرطان مبتلا شد، رویکرد من این بود که مشکل به مشکل را حل کنم تا مشکل برطرف شود.

اما آیا تا به حال چیزهای زیادی برای یادگیری داشتم؟

می توانم بگویم سفر من در مراقبت از پنج سال پیش، در یک اتاق بیمارستان که همسرم ماریا روی تخت دراز کشیده بود و بعد از عمل جراحی به سختی بیدار بود، شروع شد. او خسته به نظر می رسید، لوله ای در گلویش بود و درد داشت. من چند کلمه زمزمه کردم – “تو چیزی برای نگرانی نداری، باید استراحت کنی” – اما چشمان او به من گفت که می داند من دروغ می گویم. این روش تایید کرد که او سرطان تخمدان دارد.

پیشونیشو بوسیدم و به سمت خونه رفتم.

راهرویی تقریباً خالی که افسرده به نظر می رسد.
میگل سالیناس ساعت های زیادی را در انتظار همسرش گذراند و در سالن های بیمارستان قدم زد. (میگل سالیناس)

در ماشین، به یاد دارم که در یک تمرین طولانی در بیهودگی گیر کرده بودم، سعی می کردم حرف هایم را توجیه کنم، سعی می کردم پوشش نقره ای را پیدا کنم، سعی می کردم امید پیدا کنم. چراغ های جلو مه رو به پایین را روشن می کردند. خیابان ها خالی بود هیچ وقت اینقدر احساس ناامیدی و تنهایی نکردم.

مادر خودم در 11 سالگی بر اثر سرطان فوت کرد. او در اوایل 40 سالگی خود بود. یادم نمی‌آید که به من گفته‌اند چه اتفاقی می‌افتد و هیچ خاطره‌ای از نحوه برخورد مادر و پدرم با آن ندارم. اما ممکن است این جایی باشد که من با مهارت های مقابله ای خود شروع کردم – “فقط با آن کنار بیایید.”

در طول سه ماه اول پس از عمل جراحی ماریا، به نظر می رسید این رویکرد “مقابله با آن” کارساز بود. قرارهای پزشکی، بهبودی جراحی، غذا، بچه‌های مدرسه، شغل – ریتم، روال، برنامه داشتیم.

اما حالا که به عقب نگاه می کنم باید لبخند بزنم. نقل قولی وجود دارد که به قهرمان سابق بوکس سنگین وزن مایک تایسون نسبت داده می شود: “هر کس برنامه ای دارد، تا زمانی که به صورتش مشت بخورد.”

اواخر ژانویه بود، قرار بود تولد 17 سالگی پسر بزرگمان را جشن بگیریم. در عوض، ما دوباره در بیمارستان رفتیم و از آن خارج شدیم و سومین دوره درمان را تکمیل کردیم. ماریا با خستگی، طعم فلزی، زخم های دهان، مشکل در دستشویی رفتن، گرفتگی عضلات دست و پنجه نرم می کرد، نمی توانست بخوابد.

سر یک زن با یک روسری رنگارنگ پوشیده شده است و سوزن هایی برای قطره IV در بازوی او وجود دارد، اما او لبخند می زند.
ماریا کارمونا در حالی که برای سرطان تخمدان که اکنون پنج سال است با آن زندگی می کند درمان می شود. (میگل سالیناس)

وارد اتاقمون شدم و دیدم داره گریه میکنه. چرا این اتفاق برای من می افتد؟

من سعی کردم با نشان دادن آیه ای از کتاب مقدس به او کمک کنم، اول پطرس 1: 7: “این آزمایشات نشان می دهد که ایمان شما واقعی است…”

اما وقتی کارم تمام شد، او فقط به من نگاه کرد. می توانستم ناامیدی را احساس کنم.

“این چگونه به من کمک می کند؟ من هنوز هم خواهم مرد.”

نمیدونستم چیکار کنم فقط میتونستم بغلش کنم، باهاش ​​گریه کنم. روی سینه ام ناله می کرد. احساس می کردم خیلی درمانده، آسیب پذیر و بی فایده هستم. اصلا برنامه ای نداشتم

بعد از آن شب، مشخص بود که در حین انجام وظایف خاصی، نمی‌دانستم چگونه واقعاً کمک کنم. کتاب‌های مربوط به مراقبت واقعاً شما را برای چنین لحظاتی آماده نمی‌کنند. بله، آنها اطلاعاتی دارند، اما اینکه شما چگونه به صورت فردی به این تجربه واکنش نشان می‌دهید، این به شما بستگی دارد.

من متوجه شدم که باید بسیاری از ایده های از پیش تعیین شده را در مورد چگونگی مقابله با مشکلات بررسی کنم. چون این یک مشکل واحد نبود. این زندگی بود و رنج بخشی از زندگی است.

پسر جوانی مقابل چراغ های سبز در آسمان شب ایستاده است
میگوئل سالیناس و خانواده اش که یاد گرفتند دوباره از سرعت خود کم کنند و از چیزهای کوچکتر قدردانی کنند، یک شب در نزدیکی کلگری شفق شمالی را پیدا کردند. (میگل سالیناس)

آهسته آهسته یاد گرفتم که آسیب پذیر باشم، از کمک های بیرونی قدردانی کنم و گوش کنم – منظورم این است که واقعاً به حرف های همسرم گوش دهم و اجازه دهم او مرا به جایی که می خواهد هدایت کند.

امروز بعد از گذشت پنج سال، همسرم به سفر خود ادامه می دهد و به عنوان بخشی از درمانش روزی یک بار دارو مصرف می کند. من از عشق او به زندگی و خانواده اش شگفت زده شده ام. و از تمایل او برای یافتن خوشبختی در میان سختی ها شگفت زده شد و سعی کرد در طول طوفان آرام باشد. من فقط می توانم به او افتخار کنم و سعی کنم بهترین پشتیبان او باشم.

نمی دانم آینده ما چه خواهد بود. اما اکنون می دانم که می توان همزمان زندگی کرد و غمگین شد. یاد گرفتم قدر چیزهای اطرافم را بدانم: غروب ها، طلوع های خورشید، غروب های پرندگان در باغ، نان شکستن با خانواده ام، دیدن بچه هایم که به مدرسه می روند یا بازی با یک توله سگ.

در پایان – مهم نیست که شرایط چقدر سخت، تلخ یا چالش برانگیز باشد – در یک نقطه پایان خواهد یافت. این بگذرد

مردم بر این باورند که برنده شدن، فریب دادن به مرگ است، اما همه ما در این نبرد شکست خواهیم خورد. آموختم برنده واقعی سفر است.


گفتن داستانت

به عنوان بخشی از مشارکت مداوم ما با کتابخانه عمومی کلگری، CBC Calgary کارگاه های نویسندگی را برای حمایت از اعضای جامعه در گفتن داستان های خود برگزار می کند. اطلاعات بیشتر از این کارگاه را بخوانید، از کتابخانه مرکزی با مشارکت مرکز زنان کلگری خارج شوید.

برای کسب اطلاعات بیشتر، موضوعی را پیشنهاد دهید یا داوطلبانه یک سازمان اجتماعی برای کمک به میزبانی، به تهیه کننده CBC به Elise Stolte ایمیل بزنید یا به cbc.ca/tellingyourstory مراجعه کنید.