این ستون اول شخص تجربه امیلی براس، مجری پادکست CBC است نوع تابو: خاطرات یک دیابتی جدید. برای اطلاعات بیشتر در مورد داستان های اول شخص CBC، لطفاً ببینید سوالات متداول.
خدمات ویژه رادیو CBC51:30تایپ کنید Taboo
من روی میز امتحان در یک کلینیک نشسته بودم، آن کاغذ ژولیده زیر پاهایم. من برای یک مشکل نسبتاً جزئی آنجا بودم و انتظار داشتم که به سرعت انجام شود.
اما وقتی دکتر وارد شد، قیافه اش جدی بود. می توانستم بگویم چیزی اشتباه است.
او در حالی که اعدادی را که برای من معنی نداشتند، گفت: “گلوکز خون شما بالاست.” مات و مبهوت بودم و احتمالاً گیج به نظر می رسیدم.
دکتر گفت: شما پیش دیابت دارید. “آیا زیاد آب نبات می خوری؟ سودا پاپ؟”
من به او گفتم که ندارم. من بیشتر غذاهای گیاهی، از جمله غلات کامل، میوه و سبزیجات می خورم. مطمئناً، من اینجا و آنجا خوراکی هایی خوردم و از یک شب خوب میخانه لذت بردم. اما در واقع فقط 40 پوند از دست داده بودم.
او پاسخ داد: “وای، من تعجب می کنم که قند خون شما قبلا چقدر بود”، که حالم را بهتر نکرد. دکتر جزوه ای به من داد و مرا مرخص کرد. من احساس کوری کردم و هنوز مشخص نبود که این واقعاً چه معنایی دارد.
جزوه از من خواسته بود که غذا بخورم… خوب، تقریباً همان طور که قبلاً غذا می خوردم. روزی 90 دقیقه هم پیاده روی می کردم.
در انکار
مطمئن نبودم چه کار دیگری میتوانم انجام دهم، به زندگی خود ادامه دادم و بیشتر پیش دیابت را فراموش کردم. با نگاهی به گذشته، حدس میزنم در حال انکار بودم.
یک سال و نیم بعد به وینیپگ نقل مکان کردم. من هنوز پزشک معمولی نداشتم، بنابراین به یک کلینیک دیگر مراجعه کردم. باز هم توصیه های دکتر این بود که از خوردن غذاهای ناسالم خودداری کنید و وزن کم کنید.
من کمی شجاعت به دست آوردم و اعتراف کردم که کاهش وزن یک مبارزه مادام العمر بوده است.
عکس العملش این بود که تو صورتم بخنده. گلویم سفت شد، گونه هایم شروع به سوزش کردند. از اینکه پزشک مشکلات سلامتی من را سرگرم کننده دانست، شوکه و شرمنده شدم.
او یک بروشور برای یک گروه کاهش وزن به من داد. به او گفتم چون شیفت عصر کار می کنم نمی توانم شرکت کنم. شانه بالا انداخت و مرا به راه انداخت.
با این حال، من شروع به تعجب کردم که آیا او به خصوص دلسوزانه رفتار نمی کند زیرا فکر می کرد من مقصر پیش دیابتم هستم. من شروع به تشخیص نگرش مشابه در مکانهای دیگر کردم، مانند فیلمها و پادکستها، حتی مکالمات معمولی.
بسیاری از اقوام من علیرغم اینکه فعال هستند و نسبتاً خوب غذا می خورند، طرف سنگینی هستند. اما من همیشه بابت وزنم خجالت می کشیدم، بنابراین بیشتر پیش دیابتم را برای خودم نگه داشتم.
دو سال پس از تشخیص اولیه، پیش دیابت من به دیابت نوع 2 تبدیل شد. من از یک کلینیک دیگر بازدید کردم، جایی که دکتر مشغول و بداخلاق بود. اما او سؤالات بیشتری پرسید، داروها تجویز کرد و من را با یک متخصص تغذیه بهداشت عمومی ملاقات کرد.
دیابت یک تشخیص سخت است. شانس خوبی وجود دارد عمرم را کوتاه کن، و هیچ درمانی وجود ندارد. من را در موقعیت زیادی قرار می دهد ریسک بالاتر بیماری کلیوی، سکته مغزی، نابینایی و قطع عضو – همه افکار حیرت آور و افسرده کننده. از خودم هم عصبانی بودم که وقتی برای اولین بار فهمیدم پیش دیابتی هستم، با فوریت بیشتری عمل نکردم.
نمی دانستم چگونه با ناراحتی و پشیمانی ام کنار بیایم. من همچنین به مشاوره در مورد انگیزه ماندن در درمان و مراقبت از خود نیاز داشتم. اما نمیتوانستم حتی یک فرد مبتلا به دیابت نوع 2 را که میشناسم، فکر کنم.
من شروع به انجام تحقیقات خودم کردم و از یادگیری شگفت زده شدم از هر سه کانادایی یک نفر مبتلا به دیابت یا پیش دیابت است، از جمله حدود 1.5 میلیون نفر که نمی دانند. در باره 90 درصد افراد مبتلا به دیابت نوع 2 دارند.
تجربه به دور از منحصر به فرد بودن
من شوکه و عصبانی شدم! اگر افراد زیادی مبتلا به دیابت هستند، چرا من نشنیدم هر کسی در حلقه های من در مورد آن صحبت می کنم؟
به عنوان یک روزنامه نگار، شروع به مصاحبه کردم و متوجه شدم که تجربه من منحصر به فرد نیست. من با افراد در هر سنی با پیشینه های مختلف صحبت کردم. برخی از آنها اضافه وزن دارند، برخی دیگر در تمام عمر خود لاغر بوده اند. اکثر آنها حداقل یک خویشاوند دارند که از این بیماری رنج می برد (از جمله من). تعدادی از آنها با مرگ مواجه شده اند.
دیابتی ها بعد از دیابتی ها به من گفتند که بعد از تشخیصشان همین احساس سردرگمی و شرم را داشتند. بسیاری می گفتند شرمندگی و احساس گناه باعث می شود که دیابت خود را حتی از دوستان نزدیک و عزیزان پنهان کنند.
من آموخته ام که عوامل خطر دیابت نوع 2 اغلب خارج از کنترل بیمار هستند. چاقی یک عامل خطر اصلی است برای بعضی از مردم. ولی فقر، استعمار و نژادپرستی سیستماتیک می توان همه نقش دارند. بنابراین می تواند ژن ها، استرس، کم خوابی – و روشی که جامعه ما تشکیل شده است.
مانند بسیاری از کانادایی ها، من یک شغل سریع اما کم تحرک دارم و زمان زیادی برای تهیه غذاهای سالم ندارم. غذاهای مملو از شکر و آرد سفید در مرکز شهر وینیپگ ارزان هستند و به راحتی می توان آنها را گرفت، در حالی که سبزیجات تازه گران هستند و یافتن آنها سخت است.
این شهر همچنین ماشین محور است و عابران پیاده و دوچرخه سواران برای فضایی در پیاده روها با هم رقابت می کنند. این یک سبک زندگی کاملاً متفاوت از سبک زندگی اقوام من چند نسل پیش در انگلیس است. آنها باغبانی می کردند، کارهای بدنی انجام می دادند و همه جا را پیاده و با دوچرخه می رفتند.
من در حال مبارزه با این موانع یک قدم کوچک و قابل کنترل هستم. من یک ناهار سالم، با سالاد و پروتئین بیشتر بسته بندی می کنم. راههایی برای عرق کردن بیشتر پیدا میکنم، به پیادهرویهایم و بالا رفتن از پلهها میافزایند. مدیتیشن می کنم و موسیقی می نوازم. من یک درمانگر و یک پزشک خانواده ثابت پیدا کردم.
تا الان داره جواب میده در عرض چند ماه، گلوکز خون من به سطح پیش دیابت کاهش یافت.
اما چیزی که بیشتر به من کمک می کند حمایت است. وقتی به چند نفر از دوستانم گفتم که برای 10K برای دیابت کانادا ثبت نام کرده ام، آنها بلافاصله پیشنهاد کردند که این کار را با من انجام دهند. نه تنها این یک تقویت کننده واقعی روحیه بود، بلکه باعث شد که سخت تر تمرین کنم زیرا می دانستم که چشمانم به من خواهد بود. در شش هفته، من از توانایی دویدن یک دقیقه در یک زمان به دویدن یک چهارم مسابقه – با صرف انرژی- تبدیل شدم!
دیابت نوع 2 برای بهبودی نیاز به حمایت دارند – نه شرم. در واقع، بزرگترین پیش بینی کننده اینکه آیا یک دیابتی در ایجاد تغییرات سلامتی موفق خواهد شد یا خیر این است که آیا از حمایت اجتماعی و خانوادگی برخوردار است یا خیر.
برای من، صحبت در مورد دیابت در ابتدا سخت بود. اما با کمک خانواده و دوستان، انکار و اندوه را پشت سر می گذارم. من شادی های کوچک زندگی روزمره را در آغوش می کشم، از قدم زدن در طبیعت گرفته تا کوبیدن یوکلل. من الان سالم تر هستم و می توانم تفاوت را احساس کنم. به شیوه ای خنده دار و متناقض، دیابت در واقع به زندگی من معنای بیشتری بخشیده است.