دخترم می‌گوید الان خوب نیست که به کووید مبتلا شوید. بنابراین، به طور طبیعی، من خط قرمز وحشتناک دوم | آدریان چیلز


آپس از دو ضربه در آزمایش واکسن، و سه فایزر، مطمئن بودم که دفاعم محکم و غیرقابل نفوذ است. معلوم شد که آنها فقط به این معنا غیرقابل نفوذ بودند که خط ماژینو غیرقابل نفوذ بود. مانند نیروهای محور در سال 1940، نوع فرعی Omicron – یا هر چیزی که آنها می گویند – راهی را در اطراف پهلوهای دفاع نشده آنتی بادی های من پیدا کرد. بله، بالاخره کووید گرفتم. بله، می دانم، خمیازه بکش. همانطور که دختر بزرگم به من گفت: “اکنون ابتلا به کووید خیلی عجیب است.” من با او و سگمان در جنوب ولز بودم که اولین خط قرمزم را دریافت کردم. با احساس وحشتناکی به رختخوابم رفتم. او گفت: “شما در مورد این موضوع بسیار 2020 هستید.” مدتی نگذشت که او کیفش را بست و به راه افتاد تا مرا تنها بگذارد، مگر برای سگ.

پس از آن 10 روز حرکت بین حالت خواب و بیداری آغاز شد. زمانی که او حداقل سه بسته در روز سیگار می کشید، دمای شدید و سرفه ای مثل سرفه های خاله مرحومم وسنا در زاگرب داشتم. در حالی که در میان جغجغه های مرگ، تکه هایی از خواب را می رباید، به طرز عجیبی او را به یاد آوردم. من اصلاً از رختخواب بیرون نمی آمدم اگر به خاطر نیاز سگ نبود، سگی که وقتی نیاز به توجه داشت، صورتم را می لیسید، یا هر اندام دیگری که از زیر ملحفه بیرون می زد. او با بی حوصلگی و اشک دراز می کشید تا زمانی که یک دور دیگر از سرفه های بد شروع می شد و در آن زمان به جای دیگری سرازیر می شد. همانطور که دوباره به خواب رفتم، او را تصور کردم که روی زمین دراز کشیده و پنجه های بزرگش را روی گوش هایش قرار داده است و از خستگی همه چیز بیهوده است.

هر چند همه اینها نکات مثبتی هم داشت – برای من اگر برای او نباشد. خیلی خوب بود که بتوانم برای یک بار هم که شده هیچ کاری انجام ندهم، بدون اینکه احساس بدی داشته باشیم. چند کتاب را برداشتم که سال‌ها بدون باز کردن آن‌ها دست و پا می‌زدم. یکی مترولند اثر جولیان بارنز بود. فصل اول آنقدر حیرت انگیز خوب بود که خواندن آن تقریبا طاقت فرسا بود. من کاملاً در برابر چالش نبودم. بنابراین، کتابی را در مورد منطقه‌ای که در آن در حال زوال‌کشیدن بودم امتحان کردم – مکانی که از کودکی هر سال (در واقع هر ماه) به آن می‌رفتم – Gower in History اثر پل فریس. از همان پاراگراف اول، می دانستم که در حضور نویسنده بزرگی سعادتمندم. او می نویسد که شبه جزیره Gower “حدود 14 مایل طول دارد – بسته به جایی که اندازه گیری را در انتهای سوانسی شروع می کنید – یک زائده سنگی، مانند چیزی که از طرحی باقی مانده است که کاملاً کار نکرده است”. به زیبایی بیان آقا

تاریخچه روشن‌تر، هوشمندانه‌تر، متحرک‌تر و اغلب خنده‌دارتر از هر چیزی که هنوز نخوانده‌ام. اینکه در مورد منطقه ای بود که من خیلی دوستش دارم، آن را به شادی بیشتری تبدیل کرد. نزدیک بود از کووید به خاطر فرصتی که برای کشف نویسنده فقید به دست آورد تشکر کنم. فریس می نویسد: «نکته ناراحت کننده در مورد تاریخ این است که ما می دانیم که در آینده چه اتفاقی قرار است برای مردم بیفتد، اما آنها این کار را نکردند. گذشته ما همچنان آینده آنها بود.» فکر می‌کنم یک نکته به اندازه کافی واضح است، اما نمی‌توانم آن را از ذهن مملو از ایبوپروفن/پاراستامول خارج کنم. من همیشه در حیاط کلیساهای روستایی وقتی با قبر هر کسی که در اوایل دهه 1940 مرده است مواجه می شوم بی قرار می شوم. خدایا هرگز نفهمیدند که ما در جنگ پیروز شدیم.

به مسیر ادامه دهید … قلعه پنریس در جنوب ولز.
به مسیر ادامه دهید … قلعه پنریس در جنوب ولز. عکس: LatitudeStock/Alamy

فکری مرتبط – به نظر من بسیار عالی – در توییتی توسط فرگال کین، خبرنگار بی‌بی‌سی، در روزهای اولیه وقوع وحشت در اوکراین بیان شد. ما وارد یکی از آن دوره‌هایی در تاریخ شده‌ایم که مسیر آن برای نسل‌های آینده به‌طور کورکورانه به نظر می‌رسد، اما برای ما مانند اولین قدم‌ها به سمت جنگلی تاریک پر از تله‌ها و بدخواهی است.» عرق ریخته، نیمه بیدار با هیچ کس جز یک سگ ناامید برای معاشرت، من در آنجا دراز کشیده بودم که از ترس میلیون ها روحی که پیش از ما آمده بودند، که نمی دانستند چه کار کنند – هر چند که در نهایت آشکار شد – دراز کشیده بودم. و هرگز نفهمید که قرار است در آینده چه اتفاقی بیفتد.

در نهایت سگ من نتوانست بیش از این تحمل کند و مجبور شد ورزش کند. یکی از همسران او را بیرون آورد و بعد از یک هفته، وقتی خط قرمزم از بین رفت، انرژی را جمع کردم تا خودم خانه را ترک کنم. همانطور که بابی رابسون، سرمربی سابق تیم ملی انگلیس، یک بار در مورد مدافعش تری بوچر، که سرش را بریده بود اما به بازی ادامه داد، گفت، VCها با قیمت کمتری برنده شده اند.

شگفت آور است که وقتی مجبورید خیلی آهسته راه بروید چقدر بیشتر متوجه می شوید. عمیقاً حواسش جمع بود. و با توجه به ایمنی سایر پیاده‌روها، مراقب بودم که به خوبی در مسیر باد آنها بایستم، زیرا به آنها می‌گفتم که چقدر بیمار هستم و همدردی زیادی را برانگیختم.

بعداً، اگرچه هنوز احساس خشن بودن می‌کردم، یک رانندگی کوتاه به قلعه پنریس، مقر یکی از بزرگ‌ترین زمین‌داران گوور، به خطر انداختم. من که مجذوب داستان آنها در کتاب شده بودم، می خواستم هوای آنها را تنفس کنم. قلعه‌ها – یکی ویران‌شده و دیگری در آن زندگی می‌کنند – در یک پارک خصوصی قرار دارند، اما بدون شک برای تحریک آنها، یک مسیر عمومی از میان آن می‌گذرد. سگ رها شده به اطراف دوید و کمان های شادی بزرگی را توصیف کرد.

به تابلویی برخوردیم که فقط با کینه توزی حق ما برای حضور در آنجا را پذیرفته است. “به مسیر ادامه دهید.” خوب، من بودم، حتی اگر سگ شکاری من نبود. “سگ ها را باید روی سرنخ نگه داشت.” اوه عزیزم. “بدون پیک نیک.” هیچ کدام برنامه ریزی نشده “دوچرخه سواری ممنوع.” همینطور “دویدن ممنوع.” آه؟ اگر وارد دویدن شوم چه اتفاقی می افتد؟ آیا یک تک تیرانداز مرا بیرون می آورد؟ و من باید بدوم تا سگ را بگیرم! این catch-22 وحشتناک موج دیگری از خستگی را به همراه داشت. بنابراین ما از خانه خارج شدیم و به رختخواب برگشتیم.